گریستم ونگذاشتندبگریم
پس ازیک عمرآرزو،برای اولین بار داشتیم به مدینه نزدیک می شدیم.تمام آنچه که درموردمدینه وخاطراتش خوانده وشنیده بودم،درذهنم مرورمی شدند.
گلدسته مسجدالنبی صلی الله علیه وآله راکه ازدوردرامتدادِ خیابانِ منتهی به حرم پیامبردیدم، هیجان عجیبی دردلم پدیدآمد.
هنگامی که واردمسجدالنبی شدم،بغض فروخورده ام به ناگهان شکست وباهجوم گریه ای بی امان،دیده ام دریاشد امّاباهشدارِ نیروی امنیتی سعودی-وهابی مواجه شدم که می گفت:«لاتبک»:گریه نکن!اینجابرای اولین بارمتوجه شدم که وقتی گریه ات می گیره ونمی تونی گریه کنی ،چه حالی پیدامی کنی؟دچارچه احساسات متناقضی می شی؟وآن گاه به یاداسرای کربلا افتادم که چه قدربراشون سخت بوده که نتونند گریه نکنند،یاگریه کنندوازگریستن منع شوندیاباضربات سیلی وشلاق مواجه شوند؟وبه یادآن شبی افتادم که حضرت علی علیه السلام درمدینه موقع غسل حضرت زهرا سلام الله علیهابه بچه هاسفارش می کردکه آهسته گریه کنند.